سهواء

لعل لبت صهبای من / آن دل که بردی، باز ده

سهواء

لعل لبت صهبای من / آن دل که بردی، باز ده

باده فراموشی

بلبلی را که همین با گل بستان کار است

بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است


غرض از بودن باغ است همین دیدن گل

ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است


*گل سیمین عذار جلوه کند در نظر زاهد رند

 اما، دل من در گروی مَهِ دلدار گرفتار است*


*نوشم پیاپی باده تا کنم فراموشش

  لیک، هنوز بر ره امید دو چشمم چار است*



--------------

س1: درون را بنگرین و حال را / نی برون را بنگرین و قال را

س2: درود بر وحشی بافقی، و حدیث نفس ام از زبان وی

س3: ستاره دارها، تراوشات نگارنده اند.


وسعتی به نام درد

این روزها،

تمام دغدغه هایم به وسعت دندان دردی شده، که چند صباحیست سراغ تنهایی هایم را میگیرد...



------------

س1: در استفاده از جستجوگر بینگ به این نتیجه علمی رسیدیم که در حین خواب به علت وارد آمدن فشار بیشتر بر اتاق پالپ، که محفظه ایست جهت نگهداری عروق و اعصاب دندان که با بیرون از بدن تبادلی ندارد، اعصاب تحت تنگی فضا قرار گرفته و دندان درد را به لب میرساند.


س2: این روزها، چای را با درد مینوشیم. اما با این حال، مینوشیم.

اولین سفر زاهدان(1)

این سیاهی صرفا برای به یادگار ماندن یک یادگاری از اولین سفرم به شهر زاهدان هست و هدف دیگری را دنبال نمیکند. شاید جزئیاتی ذکر شود که دانستن یا ندانستنش برای سایر خوانندگان توفیری نکند، اما صرفا از همان جهت یادگاری مکتوب میشود.

شنبه ای بود، با صدای زنگ همراه ام که نشون از تماس یکی از دوستان بود، از خواب پریدم و با وجود اینکه بنده خدا گویا تازه از آش خوری برگشته بود و احتمالا قصد احوال پرسی و  سرسلامتی دادن داشت، چون از شانسش زمان تماس مقارن شده بود با پریدنم از خواب، جوابش رو ندادم و تنها دعایی برای سلامتیش کردم که من رو از خواب بیدار کرده تا به کارهای فراوان روزام برسم.

لیستی از یکسری کارهای وقت گیر داشتم که میبایست تا قبل از ساعت 5 که زمان دکتر چشم پزشکی ام بود تمام شود، که تا ساعت 8 به ترمنال برسم. در اولین حرکت کارهای بانکی رو انتخاب کردم.

بانک مسکن مثل همیشه شلوغ بود، بعد از یک ساعت انتظار، بالاخره خانم محترم از پشت بلندگو شماره بنده رو صدا زد، اما وقتی به باجه ی هفت رسیدم متوجه شدم با یک آقا مواجه ام نه یک خانم! خلاصه مثل همیشه که در این بانک به امضای بنده گیر سه پیچ میدادن و میگفتن که با امضای قبلیت مطابقت نداره، باز متصدی محترم همین ایراد رو گرفتن و بنده باز تاریخ رو شخم زدم که آقای محترم این حساب در عنفوان کودکی بنده افتتاح شده و قبلا به نام مادرم بوده و بعد از 18سالگی بنده و به سن قانونی رسیدن، به نام خورده، و لذا به این خاطره که امضای قبلی امضای من نیست و امضای جناب مادر است. نهایتا پس از کلی دست دست کردن و نگاه های زیرچشمی انداختن قبول کرد و وجه مورد نظر رو داد. که البته تقصیر متصدی نیست، که تقصیر مسئول قبلی بود که امضای بنده رو اسکن نکرد. راهی بانک تجارت که صاحب عابربانکم بود، شدم تا وجه دریافتی از بانک مسکن رو به حساب تجارت منتقل کنم تا در طول سفر بدون به همراه داشتن یک مشت پول نقد، از عابر استفاده کنم. این از اون تکنولوژی های شدیدا مفید و کاربردی دوران ماست - حالا باز یکسری بگن تکنولوژی بده -. بانک تجارت مثل همیشه خلوت و آروم بود. به سرم زد که حالا که اینجا هستم و بانک ملی کنار دست بانک تجارت، و پدر گرامی حساب ملی دارن و اگر قصد کنن بعدا و در طول تحصیل وجهی کارت به کارت کنن، ملی به ملی براشان راحت تر است تا ملی به تجارت. لذا سریع به بانک مذکور رفتم و درخواست افتتاح حساب دادم.

حساب رو در بانک ملی باز کردم  و وجه رو به حساب تجارت ریختم.

باید به آموزش کل دانشگاه میرفتم تا برگه ی گواهی موقت ام رو دریافت کنم. ساعت از یک و نیم گذشته بود و شدیدا از این ترس داشتم که دست ام از برگه کوتاه بمونه، که اگر میموند دیگه رفتن ام بی فایده بود و کلا ثبت نام ام منتفی میشد. سریع و به دو خودم رو به آموزش رسوندم که دیدم اینقدر شلوغه که بعیده تا یک ساعت دیگه هم تعطیل کنن. نفس راحتی کشیدم و پیگیر برگه گواهی شدم که خداروشکر آماده بود.

طبق روال هر شنبه ساعت دو جلسه ای بود که باید حضور میداشتم. که این بار برخلاف هر شنبه با حدود یک ربع تاخیر به جلسه مذکور رسیدم. جلسه طبق برنامه برگزار شد و کلا مفید بود. بعد از اتمام جلسه و انجام یکسری موخرات سریعا به منزل برگشتم تا لوازم سفر رو آماده کنم . براساس سنت گودبای پارتی های گذشته، با اعضای خانواده خداحافظی کردم و پس از گذر از زیر قرآن کریم از در منزل بیرون زدم. هیچ خبری هم از آب نیست، طبق رسم گذشته.

با یک ساعت تاخیر به دکتر رسیدم. قصد داشتم بعد از دکتر سری هم به حرم رضوی بزنم و وداعی داشته باشم که گویا قسمت ما نبود و در مسیر ترمینال و در همان حال که قصد ورود به ورودی ترمینال رو داشتم، رو به گنبد طلا کردم و زیر لب یا امام رضا علیه السلامی گفتم و تعظیمی به نشانه ی احترام کردم و با چند قطره اشک آقا بنده رو بدرقه کردند.

اولین باری نبود که سفر میرفتم، اولین باری هم نبود که تنهایی سفر میرفتم، اما اولین باری بود که تنهایی به سفر زاهدان میرفتم. حس کنجکاویم خیلی بیشتر از حس های دیگم بود.

ادامه مطلب ...

بی تو

این روزها به آینده فکر میکنم.

آینده ای که همه اش یک صفحه مبهم است و نقاط تاریکش بی تو دیگر نقطه نیستند، بلکه تمام صفحه اند!


-----------

س1: تو را من چشم در راهم...