سهواء

لعل لبت صهبای من / آن دل که بردی، باز ده

سهواء

لعل لبت صهبای من / آن دل که بردی، باز ده

اولین سفر زاهدان(1)

این سیاهی صرفا برای به یادگار ماندن یک یادگاری از اولین سفرم به شهر زاهدان هست و هدف دیگری را دنبال نمیکند. شاید جزئیاتی ذکر شود که دانستن یا ندانستنش برای سایر خوانندگان توفیری نکند، اما صرفا از همان جهت یادگاری مکتوب میشود.

شنبه ای بود، با صدای زنگ همراه ام که نشون از تماس یکی از دوستان بود، از خواب پریدم و با وجود اینکه بنده خدا گویا تازه از آش خوری برگشته بود و احتمالا قصد احوال پرسی و  سرسلامتی دادن داشت، چون از شانسش زمان تماس مقارن شده بود با پریدنم از خواب، جوابش رو ندادم و تنها دعایی برای سلامتیش کردم که من رو از خواب بیدار کرده تا به کارهای فراوان روزام برسم.

لیستی از یکسری کارهای وقت گیر داشتم که میبایست تا قبل از ساعت 5 که زمان دکتر چشم پزشکی ام بود تمام شود، که تا ساعت 8 به ترمنال برسم. در اولین حرکت کارهای بانکی رو انتخاب کردم.

بانک مسکن مثل همیشه شلوغ بود، بعد از یک ساعت انتظار، بالاخره خانم محترم از پشت بلندگو شماره بنده رو صدا زد، اما وقتی به باجه ی هفت رسیدم متوجه شدم با یک آقا مواجه ام نه یک خانم! خلاصه مثل همیشه که در این بانک به امضای بنده گیر سه پیچ میدادن و میگفتن که با امضای قبلیت مطابقت نداره، باز متصدی محترم همین ایراد رو گرفتن و بنده باز تاریخ رو شخم زدم که آقای محترم این حساب در عنفوان کودکی بنده افتتاح شده و قبلا به نام مادرم بوده و بعد از 18سالگی بنده و به سن قانونی رسیدن، به نام خورده، و لذا به این خاطره که امضای قبلی امضای من نیست و امضای جناب مادر است. نهایتا پس از کلی دست دست کردن و نگاه های زیرچشمی انداختن قبول کرد و وجه مورد نظر رو داد. که البته تقصیر متصدی نیست، که تقصیر مسئول قبلی بود که امضای بنده رو اسکن نکرد. راهی بانک تجارت که صاحب عابربانکم بود، شدم تا وجه دریافتی از بانک مسکن رو به حساب تجارت منتقل کنم تا در طول سفر بدون به همراه داشتن یک مشت پول نقد، از عابر استفاده کنم. این از اون تکنولوژی های شدیدا مفید و کاربردی دوران ماست - حالا باز یکسری بگن تکنولوژی بده -. بانک تجارت مثل همیشه خلوت و آروم بود. به سرم زد که حالا که اینجا هستم و بانک ملی کنار دست بانک تجارت، و پدر گرامی حساب ملی دارن و اگر قصد کنن بعدا و در طول تحصیل وجهی کارت به کارت کنن، ملی به ملی براشان راحت تر است تا ملی به تجارت. لذا سریع به بانک مذکور رفتم و درخواست افتتاح حساب دادم.

حساب رو در بانک ملی باز کردم  و وجه رو به حساب تجارت ریختم.

باید به آموزش کل دانشگاه میرفتم تا برگه ی گواهی موقت ام رو دریافت کنم. ساعت از یک و نیم گذشته بود و شدیدا از این ترس داشتم که دست ام از برگه کوتاه بمونه، که اگر میموند دیگه رفتن ام بی فایده بود و کلا ثبت نام ام منتفی میشد. سریع و به دو خودم رو به آموزش رسوندم که دیدم اینقدر شلوغه که بعیده تا یک ساعت دیگه هم تعطیل کنن. نفس راحتی کشیدم و پیگیر برگه گواهی شدم که خداروشکر آماده بود.

طبق روال هر شنبه ساعت دو جلسه ای بود که باید حضور میداشتم. که این بار برخلاف هر شنبه با حدود یک ربع تاخیر به جلسه مذکور رسیدم. جلسه طبق برنامه برگزار شد و کلا مفید بود. بعد از اتمام جلسه و انجام یکسری موخرات سریعا به منزل برگشتم تا لوازم سفر رو آماده کنم . براساس سنت گودبای پارتی های گذشته، با اعضای خانواده خداحافظی کردم و پس از گذر از زیر قرآن کریم از در منزل بیرون زدم. هیچ خبری هم از آب نیست، طبق رسم گذشته.

با یک ساعت تاخیر به دکتر رسیدم. قصد داشتم بعد از دکتر سری هم به حرم رضوی بزنم و وداعی داشته باشم که گویا قسمت ما نبود و در مسیر ترمینال و در همان حال که قصد ورود به ورودی ترمینال رو داشتم، رو به گنبد طلا کردم و زیر لب یا امام رضا علیه السلامی گفتم و تعظیمی به نشانه ی احترام کردم و با چند قطره اشک آقا بنده رو بدرقه کردند.

اولین باری نبود که سفر میرفتم، اولین باری هم نبود که تنهایی سفر میرفتم، اما اولین باری بود که تنهایی به سفر زاهدان میرفتم. حس کنجکاویم خیلی بیشتر از حس های دیگم بود.

بلیط رو اینترنتی خریده بودم و در انتخاب جا دقت کرده بودم که مثلا جلوی درب وسط بیافتم که هم رفت و آمد هوا باشه، هم از وجود تلویزیون مستفیض بشم، و هم تر اینکه از برخی فیوضات جلوی اتوبوس در امان باشم. وارد اتوبوس که شدم، به سمت شماره صندلی انتخابیم پیش رفتم که دیدم کسی اشغالش کرده. شصت ام خبر دار شد که نخیر گویا روال بر منوال قاعده و قانون نیست و نخواهد بود. جایی خالی پیدا کردم و نشستم. مدتی نگذشته بود که شوفری من رو با احترام بلند کرد و گفت آقا شما برو اونجا بشین، گفتم باشه. چیزی نگذشت که دوباره اومد و گفت، آقا شما برو صندلی جلو بشین. گفتم حاجی جان، اگر از ابتدا به شماره ها دقت میکردین مردم سرگردان و آواره صندلی ها نمیشدن. گفت اخوی برو اون جلو بشین، که دیدم عصبانی ای بهترین جا رو بهت دادم. زیر لب باشه ای به نشانه ی تمسخر گفتم و جلو رفتم. زِکّی، دقیقا پشت شوفر افتادیم! اول ناراضی بودم ولی بین خودمون باشه، در طول سفر به علت وجود رانندگان اهل حال مراتب تشکر رو از بخت خوبم داشتم.

اتوبوس راه افتاد. از همون ابتدای حرکت، سینما هندل رو روشن کردن، و فیلم قلاده های طلا رو پخش نمودن. من هم که این فیلم رو دو بار در سینما دیده بودم و یک بار هم بعدازظهری در حد یک ربع اول رو تنها شنیده بودم، قصد کردم که نبینم که این قصد فقط در حد قصد باقی موند و تمام فیلم رو مجدد و با توجه بیشتری به جزئیات پیگیری کردم.

فیلم به وسطها رسیده بود که راننده کناری زد و گفت نماز و شام. حرکت حدودا 45 دقیقه بعد از اذان بود. از حرف نمازش تعجب کردم ولی شامش خوب به دلم نشست. ظرف غذایی که متشکل از کتلت ِ دستپخت خواهر عزیزم و اندکی زیتون پرورده بود رو برداشتم و بیرون رفتم. نوشابه ای گرفتم و روی تختی نشستم و با ولع به خوردن کتلت خواهرپز مشغول شدم. چسبید.

بعد از شام، قصد کردم چیز دیگه ای بگیرم که چشمم به سماور بزرگ مغازه ی کنار جاده افتاد. حقیقتا در اون سرما و با اون خستگی هیچ وجودی ذی وجودبخش تر از چای داغ، اون هم با قند زیاد، نیست. چای و لیوان و قند رو به 250 تومان خریدم و خلاصه در اون هوای سرد بیابانی به وجود زدم.

اتوبوس حرکت کرد، و ادامه فیلم پخش شد.

فیلم که به انتها رسید، راننده با این بهانه که ممکنه خوابمون بگیره و اینجور توجیهات ملیح، سی دی ای در آورد و داخل پخش گذاشت، و بح بح، چه صداهای روح نوازی. گوش ها رو به چپ و راست خم کردم که خیرسرم نشنوم که دیدم نمیشه و توجیه المسائل رو ورقی زدم و خوندم که من ناخواسته و در شرایطی سخت، گیر افتاده ام و باید بشنم پس میشنوم که شنیدم. در این بین سری هم به شبگرد زدم.

اواسط ترانه خوانی مادام محترم بود که خواب بر وجودم مستولی شد و نشد که از ادامه فیض بهره ببرم و خوابیدم.

ساعت حدود 2 بامداد بود که راننده جهت تجدید فراش توقف کرد. من هم طبق معمول با توقف اتوبوس ناگهانی بیدار شدم. دیدم حالا که فضا فراهم شده پس تنی به هوای بیرون بزنم و نفسی چاق کنم. بیرون رفتن همانا و خرید نوشابه سپرایتِ سرد و تناول با شکم خالی، در آن هوای سرد، همانا. اما چسبید.

اتوبوس که راه افتاد، یادم آمد از کیکسی که در ترمینال مشهد خریده بودم، برداشتم تا صرف کنم و حداقل اندکی از ضرر نوشابه دلنشین رو کم کنم که کیکس خراب از کار درآمد. اطراف رو وراندازی کردم و کیکس رو داخل پلاستیک آشغال انداختم.ایندفعه دیگه نچسبید.

یکی دو ساعتی رو بعد از اون کیکس مشغول صدای دلنشین آهنگ های هندی، پاکستانی، غربی،  شرقی و ... بودم تا خوابم برد. برای نمازصبح نزدیک رستورانی ایستاد که یک نیمچه مسجد مانندی هم کنارش بود. نماز رو همه فِلفور خوندن و خودشون رو در اون سرما به اتوبوس رسوندن، من هم هم. و باز بعد از حرکت همگی به خواب رفتن، بنده هم هم.

ساعت حدود 8 بود که از خواب بیدار شدم، تابلوی کنار جاده 50 کیلومتر تا زاهدان رو نشون میداد، راننده شدیدا سریع میرفت و خیلی نافرم سبقت میگرفت. سرپیچ ها اتوبوس کج میشد و فکر کنم نه تنها من، بلکه همه استرس داشتن. اما جذاب بود. وسط اون بیابان  دقیقا بعد از تابلوی قرمز عبور شتر ممنوع، چند نفر شتر از روی جاده عبور کردند. صحنه جالبی رو پدید آوردن. یک تصادف کم داشت که خداخواست و نداشت.

35 کیلومتری زاهدان پلیس ایست بازرسی گذاشته بود و اتوبوس ها و ماشین ها رو بازرسی میکرد. جویای نامش شدم، راننده گفت به اینجا میگن کوله سنگی، اولین ایست بازرسی از زاهدان به سمت مشهد. ما رو خیلی نگشتن. چون از مشهد به سمت زاهدان میرفتیم و برفرض کسی هم قصد قاچاق داشته باشه باید این مسیر رو برعکس طی کنه. پس راننده بعد از مدتی راه افتاد. انتهای مسیر به سمت زاهدان اطراف جاده کوهای خشک و بلندی سربراورده بود، و منظره با اینکه بی آب و علف بود، ولی چشم نواز جلوه میکرد.

حدودا ساعت 9:00 رو نشون میداد که رسیدیم زاهدان. شهری که حقیقتا تخت بنظر میرسید و گویا تاحالا اصلا جرثقیلی به اونجا راه پیدا نکرده بود. منازل و ساختمان ها همگی یکی دو طبقه. و تک و توک ساختمان های جدید و نوساز. درضمن، چُغُک هم کم داشت.


---------------

س1: این مطلب ادامه دارد.  //اصلاحیه: دیگر قرار نیست ادامه داشته باشد.

س2: خداقوت به خوانندگانی که سالم به انتهای مسیر رسیدند. بفرمایید چای.

نظرات 6 + ارسال نظر
راهی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ http://rahianedoost.blogfa.com

بیاد دفتر خاطرات خودم افتادم!
در دوره ی دبیرستان و خاطراتی که هر روز واقعه نگاری میشد.
با این تفاوت که شما با ادبیات زیباتریو شیواتری بیان کردین
زنده باشین

یاد همه اون دفترهای خاطرات، و خاطرات گرامی.

موفق و موید باشید.

زینب بانو یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ http://artnoos.blogfa.com/

موفق باشید آقا : )

موید باشید.

عـ طـ ـے ـه دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ق.ظ http://daqdaqeh.blogfa.com

اول سلام
خب بریم سر نظر دهی

خیلی جالب بود خاطره خوانی از زبان شما ! فکر نمیکردم بتونید اینقد بلند بنویسید
ما منتظر ادامش هم هستیم . این که هنوز اول کار بود ! فک میکنم مواجه شدن با برادران اشرار خیلی جذاب باشه

شما و عصبانیت؟! چه جالب ! بتون نمیاد! اما اینهمه دقیق بودن میاد! که به شماره صندلی هم توجه دارید ! البته اینجور آدما همیشه بر عکس اونی که میخوان میشه ! برنامه داشتن زیادی هم خوب نیس

چرا از گفتن نماز تعجب کردید؟!!!


خانومه خوب میخوندن؟

کتلت ها هم نوش جان !
چایی تو سفر میچسبه اما قند زیاد نخورید ضرر داره وا!
زیتون پرورده به به چقدم بهتون میرسن
آب نریختن که برنگردید؟؟

آقا چاییتون یخ کرد که!! قندم ندادید بهمون:

شکلکای اینجا خیلی بامزن اینا رو بذارید تو شبگرد

اونجا که هی میچسبید گفتم چه همه چی هم میچسبید یهو بعدش دیدم یچی نچسبید خیالم آسوده شد

خب دیگه بسه من فک کنم کامنتم از پست شما بیشتر شد




سلام

- ممنونم. بله انشالله ادامش رو هم به زودی روی وبلاگ ام قرار میدم.
- عصبانیتی نبود. تنها از عدم قانونمند بودنشون شکایت کردم.
- نماز 45 دقیقه قبل بود. گفتم هرکی نماز قرار بوده بخونه دیگه حتما خونده.
- خانومه عالی میخوند. فقط من درکش نمیکردم. :دی
- چای تلخ نوش کنید.
- اتفاقا نه از شکلکهای اینجا خوشم میاد و نه شبگرد(غیر دوتا).
- تشکر از اینکه به فکر چسبهای مایید :دی
- باسپاس

عـ طـ ـے ـه دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:13 ب.ظ http://daqdaqeh.blogfa.com

مهم اینست ما خوشمان میاید ازین شکلک ها!! نه شما

که عالی میخوند؟! مترجم نمیخواستین؟:دی

- شما یا هرکس دیگری که مایل بود، بهره ببره. گذاشته شده برای همین که استفاده بشه
- آره. نه دیگه، تاببینم چی میشه. خبرتون میکنم. :دی

ارکیده سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 ب.ظ

چون همراه کیکس نوشابه نخریده بودین خراب از آب در اومد، هیمشه گفتن کیکس و نوشابه
موفق باشین

نوشابه خالی، اون هم قوطی ای، یک چیز دیگست. کیکسش هم خراب شد ایرادی نداره :دی

سلامت باشید.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ق.ظ

عطیه
آقا سید
ارکیده
فقط

:دی
:)
محبت دارین.
به دوستانتون سلام برسونید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد